بچه که بودیم، سهم ما از جنگ، تماشای علی کوچولویی بود که پدرش رفته بود جبهه. در کتاب‌های درسی آن سالهای دبستان، قهرمان قصه نسل ما دهه شصتی‌ها بابایی بود که هم «آب» می‌داد و هم «نان» اما هیچ‌وقت هیچ‌کسی ننوشت بابا آب داد، بابا نان داد.


به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، بچه که بودیم، سهم ما از جنگ، تماشای «علی کوچولو»یی بود که پدرش رفته بود جبهه. در کتاب‌های درسی آن سالهای دبستان، قهرمان قصه نسل ما-دهه شصتی‌ها- بابایی بود که هم «آب» می‌داد و هم «نان» اما هیچ‌وقت هیچ‌کسی ننوشت بابا آب داد، بابا نان داد، بعدش جنگ شد، بابا جان داد ...

سهم نسل ما از نوجوانی و جنگ هم فیلم‌های «ابراهیم حاتمی کیا» بود. تماشای «حاج کاظم» هایی که به خاطر «عباس» ها خطر می‌کنند و دوباره «خیبری» می‌شوند حتی اگر زخم زبان بشنوند و «سلحشور» های جنگ نرفته و جنگ ندیده، برایشان مشق دسته و گروه و گردان و لشکر کنند!


عافیت طلب‌ها برای تبرئه بی‌غیرتی خود، «سهمیه» را علم کردند و سال‌ها با همین وصله‌ای که «درد» داشت، بدجور هم برای بچه‌های شهدا «درد» داشت، حواس‌ها را پرت کردند. الحق که به هدف خود هم رسیدند وقتی فرزند شهید از غصه زخم‌زبان‌ها، خانه‌نشین شد یا آن یکی به دانشگاه که رفت، نخواست کسی بفهمد فرزند یک «قهرمان» است؛ قهرمانی که نه فقط آن دانشگاه و آدم‌هایش که تمام شهر باید به احترامش به قامت می‌ایستادند ...


درد داشت اینکه پدرت، جان و جوانی خودش را فدای این سرزمین و آرمان‌هایش کرده باشد و حالا «تو» با انگ سهمیه، به‌جای طلبکار، بدهکار هم باشی. تویی که تمام لحظه‌های بی‌پدری‌ات را از این دنیا طلب داشتی و دم نزدی و زخم‌زبان شنیدی و سکوت کردی چون پدرت در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود «برای خدا رفت. با خدا معامله کرد و منتی سر کسی ندارد.» و تو هم خواستی شبیه پدرت باشی. شبیه کسی که سال‌ها توی یک قاب نشسته بود کنج طاقچه و به تو لبخند می‌زد.


هیچ‌کس اینجا شبیه «پدر» لبخند نمی‌زد ولی بعضی‌ها از «پدر» حرف زدن –ناحق حرف زدن- را خوب بلد بودند. این قصه برای سال‌های پس از جنگ است، و الا که سال‌های جنگ این شکلی نبود. همه با هم بودند؛ کنار هم، پشت‌هم. همه زنان این سرزمین خواهر هم بودند و مردانشان برادر ...صیغه برادری می‌خواندند که آن دنیا یکدیگر را شفاعت کنند. خدا را در زاویه قنوت نمازشان جا می‌دادند این بچه‌ها بس که زلال بودند. در جبهه‌ها با خدا هم‌سنگر بودند. «شور» آهنگران بود و «شعور» حسینی که فهمیده‌ها را در سیزده ‌سالگی، به «جنوب» کشاند تا شرمندگی‌اش بماند برای عافیت طلبانی که فقط راه «شمال» را بلد بودند چه آن سال‌ها و چه حالا؛ در تمام این سال‌هایی که کاروان شهید از «شام بلا» آوردند و می‌آورند و حالا نسل من، می‌تواند «تلاقی عشق و خون» را به چشم ببیند و حسرت بچه‌هایی که بزرگ ‌شده‌اند ولی هنوز تنشان از لمس آخرین خاطره حضور پدر، بوی باروت می‌دهد.


موضوعات مرتبط: منـ... می گـــــــویمــ... ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1395برچسب:عافیت طلب‌ها , مدافعان حرم,, | 11:26 قبل از ظهر | نویسنده : الف.شین |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.

  • داتیس چت